داستان آرزوهای بزرگ
«سامرا» گوشه اتاق کز کرده بود و به لباسی که صبح آن روز از بازار بزرگ بمبئی خریده بود تا در مراسم خواستگاری اش که آن شب بود بپوشد، نگاه می کرد که مادرش وارد اتاق شد و با خنده گفت: دخترم حالا که راجی یک شغل پیدا کرده و پدرت هم به قولی که داده بود (عروسی تو و راجی در صورتی که او کار پیدا کند) عمل کرده به جای اینکه خوشحال باشی این گوشه کز کردی؟ بلند شو الان خواستگارت با خانواده اش می ایند.
«سامرا» همان طور که لباس نو و جدیدش را می پوشید به وعده ای که همیشه به نامزدش راجی می داد فکر کرد: «من حاضرم با تو داخل یک کلبه وسط بیابان زندگی کنم». و حالا راجی به عنوان سوزنبان در راه آهن استخدام شده و قرار بود سامرا بعد از ازدواج با او به کلبه کوچکی که وسط بیابان با راجی داده بودند برود.
نوع مطلب : داستان كوتاه - حرف آ،
برچسب ها: داستان آرزوهای بزرگ، داستان، داستانک، داستان کوتاه، داستان آموزنده، داستان های کوتاه، داستان های آموزنده،